دانلود رمان بگو که رویا نیست

مـحـ ـکـ ــ ـو م و لــ ــیــ بــیـ گــ نـاه

لــاینـ سـ آنـ

دانلود رمان بگو که رویا نیست

دانلود رمان بگو که رویا نیست

 نام رمان : بگو که رویا نیست 

 نویسنده : redmoon333 کاربر انجمن نودهشتیا

 حجم کتاب (مگابایت) : ۲٫۴ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ مگابایت (epub)

 ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub 

 تعداد صفحات : ۲۴۰

 خلاصه داستان :

فروزنده دختر جوانی است که سال آخر دبیرستان است ، تابحال دوست پسری نداشته و کمی برایش ارتباط برقرار کردن با جنس مخالف سخت است ، با اینحال به طور اتفاقی با برادر دوستش، ژوبین آشنا می شود و این دوستی تاثیر زیادی روش میذاره روزها می گذرد و ارتباط فروزنده و ژوبین بیشتر می شود و فروزنده به ژوبین دل می بندد ، او روز تولد ژوبین را از طریق ناژین متوجه می شود و سعی می کند روز تولد او را غافلگیر کند ولی آن روز ژوبین را همراه دختر دیگری می بیند و دلش می شکند…

 

 قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)

 پسورد : www.98ia.com

 منبع : wWw.98iA.Com

 با تشکر از redmoon333 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

 دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

 دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)

 

 قسمتی از متن رمان :

- پاشو دیگه…فروزنده؟! نمی خوای از تخت دل بکنی؟
فروزنده با شنیدن صدای خواهرش ، خمیازه ای کشید و با خواب آلودگی گفت :
- جون فروزنده….بزار یه پنج دقیقه دیگه بخوابم…باشه؟
و بی آنکه متوجه نگاه غضبناک خواهرش که کنار تختش ایستاده بود ، بشود ، به سمت دیگری چرخید و سعی کرد بخوابد . فرناز به ساعت دیواری نگاه کرد و دندان هایش را از حرص بهم فشرد ، با عصبانیت به طرف پنجره اتاق رفت و پرده ی آن را تا آخر کشید ؛ فضای کسل و دلگیر اتاق به مدد روشنایی بیرون از بین رفت .
فروزنده ناله ای کرد و گفت :
- پرده رو بنداز…اَه….
فرناز دست به کمر ایستاد و گفت :
- نه….مث اینکه تو واقعا قصد بلند شدن نداری!!!
و با این حرف به سمت تخت خواب قدم برداشت و رو انداز خواهرش را کشید ، فروزنده با دلخوری روی تخت نشست و گفت :
- داری چکار می کنی؟!!
فرناز دست دراز کرد و متکای او را برداشت و یک ضربه نثار سر خواهرش کرد ، فروزنده از عصبانیت جیغ زد و گفت :
- فرناز نکن….
فرناز خندید و گفت : حالا خوشت اومد؟….وقتی میگم وقت بیدار شدنه یعنی دیگه خواب بی خواب!!!
فروزنده با ناراحتی چشمانش را مالید و گفت :
- خب دیشب دیر وقت بود که خوابیدم….خسته ام!
فرناز به زور خواهرش را از تخت بیرون آورد و درحالیکه مشغول مرتب کردن تخت بود به چهره خواب آلود و موهای شلخته و درهم فروزنده نگریست سپس با صدای بلند خندید . فروزنده موهای فر خورده خودش را با دست مرتب کرد و با دلخوری گفت :
- چیه خب؟…تا حالا خودتو وقتی از خواب پا میشی دیدی؟
فرناز رو انداز را روی تخت کشید و گفت :
- خیلی خب….نمی خواد واسه من بلبل زبونی کنی! زود باش برو صبحونه ت رو بخور تا مدرسه ت دیر نشده!
فروزنده شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و قصد بیرون رفتن از اتاق کرد که با شنیدن صدای خواهرش ، ایستاد و با تعجب به کاغذی که در دست او بود نگریست.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 17 مهر 1393برچسب:, ] [ 13:53 ] [ H@DI ] [ ]